درباره وبلاگ موضوعات آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه نویسندگان آمار وبلاگ
♂رُمـــان خانهِ مَجــازی♂ سه شنبه 29 اسفند 1396 :: نویسنده : heliya-L . aynaz80
شیشه دل راشکستن احتیاجش سنگ نیست ....
این دل با نگاهی سرد پرپر می شود... !!!
************ *آیناز* پرستار اومد سمتم و کمک کرد مانتومو بپوشم. شالم با احتیاط گذاشت رو سرم. سرم یه خورده گیج میرفت اما درحدی نبود که زمین بخورم. از اتاق خارج شدم و پرستار رفت. با شنیدن صدای آشنایی که اسممو صدا زد، سرمو بلند کردم. چشمم تو یه جفت چشم یشمی قفل شد. زمزمه کردم: آرشیدا؟! با نگرانی اومد سمتم و دستشو دور شونه م حلقه کرد: آیناز خودتی؟ -تو اینجا چیکار میکنی؟ ولی اون بی توجه به سوالم، همونطور که اشک تو چشماش حلقه زده بود: نه به اولین بار که دیدمت و نه به حالا که... ادامه ی حرفشو خورد و همونطور که دستاش حلقه ی شونه م بود، حرکت کرد. داشتیم به طرف در خروجی میرفتیم. وارد محوطه شدیم و سوار یه پرادوی سفید شدیم. ما عقب نشسته بودیم و هنوز تو همون حالت بودیم. به راننده نگاه کردم، مرد بود. ناخودآگاه بیشتر تو بغل آرشیدا فرو رفتم. صدای لرزونشو شنیدم: قربونت برم چه بلایی سرت آوردن؟ جوابی ندادم. ماشین توی سکوت داشت حرکت میکرد. -کجا داریم میریم؟ آرشیدا: داریم میریم خونه ی من عزیزم نگران نباش. شوهرمم خونه نیست رفته ماموریت. با ترس و لرز نگاش کردم: نه نه، میخوام برم خونه ی خودمون. با مهربونی لبخند زد: عزیزم تو توی این شرایطت نتها نمونی بهتره. آرشا گفته. -کدوم شرایط؟ من خیلیم خوبم. آرشیدا: فدات شم دکترت آرشاست و اونم تشخیص داده حالا که وضعیت روحیت تغییر کرده، یه نفر باید کنارت باشه. اینجوری به صلاح خودته. -آرشا مگه روانشناسه؟ نمیخوام اونجا بیام منو ببرین خونه مون. درضمن صلاح خودمو خودم بهتر میدونم. آرشیدا: آیناز جان... حرفشو با صدای مرتعش و با ولوم بالایی قطع کردم: میگم منو ببر خونه ی خودم. لبشو گزید و شونه مو تند تند نوازش داد: باشه باشه آروم باش عزیز من. نوع مطلب : رمان نبرد عشق، برچسب ها : لینک های مرتبط : |
||
برچسب ها
پیوندها
آخرین مطالب
|
||